
غروب دلگير امروز را با هزار ترفند به شب رساندم، به خيال اينكه شايد شب برسد و آرام بگيرم
اما نشد! بي فايده است انگار... عصر هاي بي تورا هر طور بگذرانم، باز سياهي شب بي حضورت دمار از روزگارم در مياورد. همه ميدانند وجود بعضيها چقدر در زندگيمان لازم است!
بعضي ها چقدر در جان و دلت ريشه ميدوانند و شاخ و برگ يادشان از افكارت جنگل مي سازد! بعضيها چقدر كمتر از هميشه سراغت را ميگيرند، وقتي خيالشان راحت مي شود كه دوستشان داري! بعضي ها چقدر عزيزند كه حاضري تمام لحظه هاي زندگيت را فداي يك لحظه شادي شان كني. بعضي ها...
همه ميدانند اين بعضيها كه ميگويم تويي! تويي كه دمي خيالم از تصور بودنت خالي نمي شود؛ تويي كه بدرود را نگفته، دلم براي سلام دوبارهات تنگ مي شود. تويي كه يك لبخندت غبار غم را از دلم پاك ميكند... كاش ميشد صدايت را لمس كرد وقتي به حرفهايم ميخندي، كاش ميشد انگشتانت را بوسيد، وقتي نامم را بر صفحه مينگاري، كاش ميشد هر لحظه به رويت لبخند زد، از همان لبخندهايي كه هر روز با ديدن تصويرت روي لبهايم نقش ميبندد، كاش مي شد بعد از روياهاي شيرين شبانهام، صبحها كه چشم ميگشايم باز تو مقابل ديدگانم باشي!
كاش ميشد آنقدر باشي كه به چشمانم مجال خيس شدن را ندهي... ميداني! با هر كدام از اين اي كاشها كه ميگويم، يك آه از نهادم بلند ميشود... ميتواني باور كني!
هر روز دستهايت را كه در عكست پيداست در دست ميگيرم و باز بارها و بارها دلم براي بودنت تنگ ميشود و باز با خودم تكرار ميكنم، كاش تصويرت نفس ميكشيد...
