.jpg)
ساعت 5 عصر است که پدر سراسیمه میآید در خانه. میگوید آماده شوید که برویم زاهدان!10کیلومتر را طی کردیم که پدر گفت: خانم داروهام رو بده. مادر گفت: وای یادم رفته بیارم. پدر ناراحت شد و گفت: من نمیتونم رانندگی کنم.
من که منتظر این حرف بودم، گفتم: من رانندگی میکنم. مادر با حالتی ناراحت میگوید: شما کی گواهینامه گرفتی؟ پدر گفت: اشکال نداره؛ عجله داریم، تازه کلی تو جاده دادم رانندگی کرده، بلده!
من که منتظر بودم، بالاخره به این ریوی صفر یک گازی بدهم، پریدم پشت رل. پدرم گفت: مامور بهت ایست داد نترس. وایستا. من درستش میکنم. من یک چرتی میزنم. زود راه بیفت که باید به داروخونه برسیم...
چند کیلومتر مانده به پاسگاه تاسوکی. یک عالمه مامور دیدم. مامورهای خیلی عجیب، قیافههایشان، بعضیها لباسهای نظام بدون پوتین، از دور که میدیدمشان حس خیلی بدی داشتم. حال پدر هم مساعد نبود. من هم با ارفاغ 15سال داشتم. حس کردم اگر بفهمند گواهینامه ندارم، هم برای پدر بد میشود، هم من. تازه حال پدر هم خوب نیست. اینها هم خیلی عجیبند آخر...
وقتی نزدیکشان شدم گفتند بزن کنار اما من که کلی حس بد داشتم و ترسیده بودم معکوس کشیدم و فرار...
پدر بیدار شد و کلی دعوایم کرد که بیچارم کردی، بگذریم.
ساعت 12.30 شب و ما خونه عمه هستیم که تمام موبایلها زنگ میخورد و همه حال ما را میپرسند. گفتند یک گروه تروریستی جای تاسوکی مردم بیگناه را چند ساعت قبل شهید کردند.
من قیافه آن بی صفتی که بهم گفت بزن کنار آمد جلوی چشمم. وای خدای من 2 تا از بهترین دوستانم شهید شدند.
خدا چرا آن حس اون شب آمد در دلم؟! خدایا چرا از مامور ترسیدم؟! خدایا چه حکمتی داشت که بقیه گیر افتادند اما یک پسر 15ساله فکر فرار به سرش میزند. خدایا از همان شب تا الان کلی سوال بیپاسخ دارم...
این جریان را نمیخواستم هیچ وقت بگویم اما الان چند تا فیلم از داعش دیدم. خدایا نابودشان کن. من داغ دوستانم هنوز روی دلم است. خدایا فرج آقا را نزدیک کن که دیگر مسلمانها اینطور به ناحق داغدار نشوند.
اینکه چرا رفتیم زاهدان و بیماری پدر که شکر خدا پشت سر گذاشتش را نگفتم که مطلب کوتاهتر شود.
به آن شب که فکر میکنم و تمام اتفاقات را کنار هم میچینم، میبینم معجزه زیاد دیدم، آن شب که شاید فرصت دیگری گفتم.
دیگر دستانم توان تایپ ندارد و صورتم پس از مدتها خیس شده به یاد دوستانم. به یاد شهیدای آن شب. برای مردم عراق...
بروم قدم بزنم که کسی اشکهایم را نبیند.


زاهدان شهري زيبا و بدور از امكانات و با مردماني خون گرم كه بواسطه فقر امكانات چشم به بيگانگان دوخته اند.

پیوند ما از جنس جنون بود

وقتی به جای خواب غزل میربایدم

سناریو عجیب

مرو فاش کن رازِ در خانه را

دو سال جوانی

برای شما که دلتنگ تان شدم

یک ماه دیگر از عمر گذشت

به نبیره ای که شاید هرگز زاده نشود

کارگر را چه به زندگی؟

من دیوانه

تفسیر انیمیشن کوتاه loe

شاه رویایی

هر روز باش

مه لقا بانو / قسمت آخر

کتاب های ممنوعه که پرفروش شدند

یک عاشقانه متفاوت

آشفتهی تو با غم و دلتنگی
