
برداشت اول: مهسا
مهسا دختر معصومی که تازه امسال مزه مدرسه را چشیده و حالا هر روز که بعد از مدرسه به خانه میآید از دوستهای خود صحبت میکند. او آنقدر با شور و اشتیاق این کار را انجام میدهد که همه را وادار به گوش کردن صحبتهایش میکند.
اما مادر مهسا هر وقت که اینگونه دخترش صحبت میکند نمیتواند جلوی احساسات خودش را بگیرد و قطرهای اشک جای چروکهای گوشه چشم او را پر میکند او میداند که شاید عمر دخترش بسیار کوتاهتر از او باشد و حتی تصور از دست دادن این دختر معصوم با چشمان آبی، او را میآزارد.
برداشت دوم: بیماری مهسا
چند روز پیش بود که تب، دخترش را رها نمیکرد و پدرش که عاشقانه دخترش را دوست میداشت او را پیش متخصص اطفال برد. در نگاه اول سرماخوردگی تشخیص داده شد ولی بعد از چند روز او میدید دخترش همچنان مانند شمعی آب میشود و در تب میسوزد و علاوه بر آن حالت تهوع هم اضافه شده است. بار دیگر به پزشک مراجعه کرد این بار بعد از چند آزمایش و نمونه، دکتر پدر مهسا را به اتاق خود فراخواند ، همین کافی بود تا او بفهمد دخترش در خطر است.
دست هایش در اتاق دکتر میلرزید و رنگ صورت هم حاکی از ترسی بود که حالا بر او غلبه کرده بود سالها بود که اینگونه نترسیده بود آخرین باری که اینگونه وحشت وجودش را گرفته بود زمان تولد مهسا بود که از آن مهلکه با موفقیت عبور کرده بود.
دکتر در حال مقدمه چینی بود که پدر حرف او را قطع کرد و خواهش کرد که به اصل موضوع بپردازد و التماسی که در چشمان او موج میزد دکتر را وادار کرد که به یک باره بگوید دختر شما مبتلا به سرطان . . . شده، نفس کشیدنش سخت و سنگین شد.
دکتر ادامه میداد: «اما ما میتوانیم با درمان جلوی پیشروی .....» اما او صدای دکتر را نمیشنوید انگار دکتر کیلومتر ها با او فاصله داشت.
بعد از لحظاتی دکتر که او را درک میکرد سکوت کرد؛ از اتاق خود بیرون رفت و او را تنها گذاشت اما پدر مهسا دیگر توانی در خود نمیدید که حتی از جایش بلند شود.
برداشت سوم: بعد از بیماری
روز های اول از خجالت اینکه مویی بر سر ندارد بر سر خود روسری میگذاشت اما با تعریفهای خاله و مادرش که حاکی از زیبایی خدادای وی بود روسری را از سر برداشت.
هر روزی که میگذشت اشتهای مهسا کمتر میشد و حالا که شیمی درمانی هم که میکرد، وزن خود را از دست داده بود و در واقع شبیه یک عروسک شده بود با این تفاوت که اثری از موژه بر صورت وی پدیدار نبود.
توجه همه به او بیشتر شده بود؛ روزهای اول از این موضوع بسیار خوشحال بود چون تمام کسانی که دوستشان داشت دور او میچرخیدند اما هر چه بیشتر میگذشت درد او بیشتر و بیشتر میشد تا جایی که گاهی اوقات گریه هم او را آرام نمیکرد و اطرافیانش به دلیل مشغله کمتر از او سراغ میگرفتند و حالا حس میکرد نگاهها ترحم آمیز شده و این موضوع حس خوبی را به او نمیداد.
برداشت چهارم: اطرفیان مهسا
در یکی از پچ پچ های داخل خیابان شنید که حیف این بچه زیبا نیست که بمیرد
همین کافی بود تا وقتی به خانه رسید به یک باره از مادرش بپرسد: «مامان من میمیرم؟؟؟»
مادر با اینکه خود را برای همچین سوالی آماده کرده بود؛ ولی باز هم بسیار جا خورد و نمیدانست چگونه به فرزند خود دلداری دهد ولی علاقهاش باعث شد بگوید: «چه کسی گفته تو میمیری ؟؟؟؟ تو میخوای بزرگ شی و به مامانت تو کارای خونه و غذا درست کردن کمک کنی!»
خودش نمیدانست چرا غذا را مثال زده شاید به خاطر آنکه هر گاه در حال تهیه غذا بود دخترش با عشق، مادر خود را همراهی کرده و تا جایی که میتوانست او را کمک میکرد و از این کار بسیار لذت میبرد.
برداشت پنجم: نقش ما!
رفتارهای ما بسیار در اطرافیانمان موثر است مخصوصا اگر این گروه را کودکان را تشکیل داده باشند. یادمان نرود در قبال کسانی که دوستمان دارند هم مسئولیم.
تفاوتی ندارد که انتهای داستان چه اتفاقی بیفتد مهسای داستان ما خوشبخت است زیرا پدر و مادری داشت که قدر دخترشان را میدانستند و تمام توان خود را صرف عشق به فرزنداشان و رفع بیماری او کردند.
اما همه خانوادهها توانایی استفاده از خدمات پزشکی را ندارند ولی ما با کمکی که شاید در زندگی ما تاثیری چندانی نداشته باشد میتوانیم قدمی کوچک برای همه مهسا های این کشور برداریم! در موسسهای مانند محک که تخصص آن کودکان سرطانی است کمکی مفید خواهد بود(حتی 2000 تومان!)
سایت محک:
http://www.mahak-charity.org/main/fa
کمک به نقدی به محک:
http://www.mahak-charity.org/main/iwanttohelpmahakrightnow
و اگر خواستید اینجا هم میتوانید کمک کنید
دختران بی سرپرست و معلول ذهنی فتح المبین:





وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

مادر

و عمری که می گذرد

بیمارستان

مثبت اندیشی / طنز

تضاد

ماجراهای ویلیام هوک، کارآگاه خصوصی/ قسمت اول
