
یلدا ما مثل آن قدیمها نیست؛ اصلا شاید یلدا نیست!
نویسنده : h-hidarpoorمی گویند بلندترین شب سال است! «ترین» تا آنجا که دبیر زبان فارسیمان گفته بود صفت عالی میسازد! یعنی اینکه از همه عالیتر و بالاتر است! چند ساعت و دقیقه و ثانیه بلندتر بودنش را اما نمیدانیم! یعنی نگفتهاند که بدانیم- و البته ما هم نپرسیدهایم که بدانیم! - فقط گفتهاند که بلندترین است. میخواهم از همین بلندترین شب سال بنویسم. اما هرچه قدر به ذهنم فشار میآورم کمتر نتیجه میگیرم. هرچه به سالهای قبل نگاه میکنم از شب یلداها خبری نیست! از بلند بودنشان! نه خاطرهای ؛ نه حادثهای؛ نه نقطه کاملا روشنی در آن شب بلند؛ هیچی. شاید برای همه ما جوانهای این نسل اینجوری باشد! اینکه ما مثل آن قدیمیها -که پدرانمان تعریف میکنند- نه اتاق نشیمنی داشتهایم و نه کرسیای! ...
نداشته و ندیدهایم کرسیای که پایمان را زیرش گرم کنیم! انارهایدان شده مادر را از سینی برداریم! دستانمان را زیر چانه بگذاریم و افسانههای پدربزرگ را بشنُفیم! و شاهنامه خوانیهایش را... از سیاوُش و رستم و سهراب برایمان بگوید و ما هم حظ کنیم.
نداشته و ندیدهایم مادربزرگی را که تسبیح به دست زیر لب صلوات زمزمه کند! و دعا به جان بچهها!
نداشته و ندیدهایم پدری که بعد از قاچ کردن هندوانه برای بچهها! دیوان حافظ- که خداوندش رحمت کُناد- را از از لب طاقچه بردارد و زیر لب فاتحهای بخواند و در حالی که چشم میبندد کتاب باز کند و بخواند: «مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید / که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید»
نداشته و ندیدهایم، اینها را... فقط از زبان این و آن شنیدهایم و گفتهاند و نپرسیدهایم که یعنی چی؟! چرا؟ چه طوری؟ مگر میشود زیر کرسی نشست و دست بر چانه برد و افسانه گوش داد؛ بدون ساز و دُهُل و موسیقی... بیشتر به افسانه مانَد...
مسخره نکنید! چند لحظه صبر کنید. حالا که کلمههایم از 270 گذشت- به تعداد روزهای قبل از یلدا- کم کم دارد یادم میآید. از بلندترین «شب» سالهای نه چندان دورمان.
اینکه در آپارتمانهای نقلیمان نشستهایم و چشمها گرم نگاه کردن به جعبهای جادو است، همان جعبهای که جای پدربزرگ برایمان افسانه میگوید! افسانههایی از نوع آنور آبی!
در همان حال و بدون اینکه چشم از چشمِ عزیز جعبه جادو برداریم! دستانمان به سمت پیش دستی میرود و بدون اینکه دستِدان کننده ی انار!- مادر- را ببینیم انار در دهانهای از حیرت بازمان میگذاریم!
مادربزرگی هم در کار نیست که تسبیح در دست زیر لب صلواتی بفرستد و دعایی کند به جان بچهها! همان بچههایی که برای راحت شدن از سر و صدایشان فرستادهایم آن اتاق call of duty بازی کنند و یا احتمالا شرک ببینند و در خوشبینانهترین حالت مادر عروسکهای باربیشان! شوند...
شما هم یادتان آمد! طولانیترین «شب» سال را میگویم! «شب» شبی که هر سال برایمان تاریک و ظلمانیتر میشود و برای پدرانمان مثل روز روشن بود! برای فرزندانمان چه میشود آیا؟!


دیکتاتوری به سبک عادل

وقتی شکوفه آلو مرد

چوب جادویی

فن بیان پدر و مادرها

ایرانِ زیبا

مادر

به امید روز وصال...

و عمری که می گذرد

بیمارستان

تضاد
