
امشب شب یلداست... چه دیر میگذرد امشب
نویسنده : سحر نیکو عقیدهامشب، شب یلداست... دردی به جان ِمادربزرگ چنگ میزند. دردی که انگار درمانش، سفر از روستا، خزیدن در تخت بیمارستان، خیره شدن به پنجره و شهر پر از دود نبود.
نگاهش را از قاب ِسیاه میکند و به من میدوزد. به من که انگار درد خاطره نوههای دیگرش را که رفتند و تنهایش گذاشتند زنده میکنم.
اشکی بر گونهاش میغلتد و چه حرفها دارد این اشک...
هر سال، شب یلدا ما مهمان روستا بودیم. مهمان کرسی گرم مادر بزرگ. مهمان حافظ رنگ و رو رفته پدربزرگ که در میان چین و چروک دستانش به قصد فالی نیک جان میگرفت.
طولانیترین شب ِسال در ذهن ِشش، هفت ساله من برایم زودتر از همه شبهای دیگر در شلوغی خندهها و شادیها میگذشت.
حال، مادربزرگ... میان ِشلوغی ِاین تنهایی، وصله ناجوریست بر تن ِاین شب...
شب انگار کش میآید و سیاهی را بیشتر به رخ میکشد...
امشب شب ِیلداست... چه دیر میگذرد امشب....