.jpg)
شاید در این ایام پرداختن به چگونگی مرگ ذلت بار دشمنان امام حسین(ع) جالب باشد و خیلیها را مشتاق خواندن کند، پس بیمعطلی میرویم سراغ توضیح مرگ ملعونترین انسانهای عالم:
هلاكت يزيد بن معاويه//
سر دسته و آمر عمليات حادثه كربلا بنا به روايت ابي مخنف؛ يزيد، سرمست از پيروزيها و موفقيت، روزي با جمعي از لشكريان خود به قصد شكار عازم صحرا گرديد. آنان به اندازه دو روز راه پيمودند و از دمشق فاصله گرفتند. ناگهان در مقابل چشم آنها آهويي ظاهر شد. براي نشان دادن شجاعت و دلاوري خويش به يارانش گفت: «كسي از شما همراه و پشت سر نيايد، من خودم اين آهو را شكار خواهم كرد!» سپس اسب خود را دنبال آهو به حركت درآورد و به سرعت از سپاهيان خود فاصله گرفت.
آهو به منطقهاي هولناك و درهاي ترسناك قدم گذاشت، در حالي كه همچنان به گريز خود ادامه ميداد و يزيد او را تعقيب ميكرد و تپههاي ترسناك و درههاي هولناك را پشت سر ميگذاشت به طوري كه فاصله زيادي بين او و سپاهيانش ايجاد شد! ناگهان در اين حين تشنگي شديدي بر يزيد غلبه كرد و اين درحالي بود كه آب و غذايي همراه نداشت. در همين حال بود كه چشم يزيد به فردي افتاد كه كوزه آبي در دست داشت، يزيد از او آب خواست او نيز پس از دادن مقداري آب از نام و نشانش پرسيد. يزيد در پاسخ گفت: «من يزيدبن معاويه هستم.» آن مرد پرسيد: «قاتل حسين بن علي(ع) تو هستي و تو كشنده فرزند رسول خدا(ص) هستي؟» و از جاي برخاست تا با يزيد درگير شده و او را به هلاكت برساند. يزيد ترسيد و به سرعت پا به فرار گذاشت ولي در حين سوار شدن پاي او در ركاب اسبش گير كرد و اسب به سرعت شروع به دويدن كرد و با سرعت تمام از آن مرد فاصله گرفت.
در اثر حركت اسب و واژگون شدن يزيد سر و صورت پليد او به سنگها برخورد كرده و متلاشي گرديد و زمين خون آلود شد و او به هلاكت رسيد و به قعر جهنم، جايگاه اصلي و مقر ابدي خويش و پدرانش واصل شد. پس از مدتي سپاهيان و تعقيب كنندگان يزيد به او رسيدند درحالي كه او از ركاب اسب خود آويزان بود و روح پليدش از بدن جدا شده بود. و آنان بدون يزيد به دمشق بازگشتند.
عبدالله ابن زیاد//
چون سرهاي شهداي كربلا را نزد «ابن زياد ملعون» بردند، آن ملعون سر مطهر حضرت سيدالشهداء(ع) را برداشته و بر ران خود گذاشت، قطره خوني از سر مبارك امام حسين(ع) بر قباي ابن زياد چكيد و قباي آن سنگدل را سوراخ كرده و در زمين فرو رفت اما اثر آن بر ران ابن زياد باقي ماند و هرچه اطبا درمان كردند آن زخم بهبود نيافت و از آن جا، كثافت و چرك بسياري ظاهر ميشد، چنان كه (از بوي تعفن آن) هيچكس طاقت ماندن در كنار ابن زياد را نداشت و او نيز پيوسته نافه مشك به آن محل بسته بود اما با اين وجود، بوي آن چرك بر مشك غلبه ميكرد و به اين درد نيز مبتلا بود.
پس از آن كه يزيد به هلاكت رسيد، عبيدالله بن زياد، در شهر بصره، ضمن اعلام اين خبر از مردم خواست كه براي خود خليفهاي برگزينند و مردم بصره نيز در اثر ترس و وحشتي كه از او داشتند، عبيدالله را به خلافت انتخاب كردند! اما مردم كوفه زير بار او نرفتند و با او به مخالفت برخاستند. مردم بصره نيز به تدريج از اطراف او متفرق شدند و ابن زياد از ترس جان خود، فرار را برقرار ترجيح داد و به طرف شام گريخت.
ابن زياد در شام لشكر عظيمي فراهم ساخت و با نيروي انبوه به جنگ سپاه مختار آمد و در كنار شهر موصل در نزديكي رود «خازر» اردو زد و منتظر جنگجويان كوفه ماند. از طرف ديگر، سپاه كوفه به فرماندهي «ابراهيم اشتر» فرزند شجاع و رشيد «مالك اشتر» فرا رسيد و بين آنها جنگ سختي درگرفت و ابراهيم اشتر «ابن زياد» را با ضربهاي به دو نيم كرد و دستها و پاهاي او را قطع كرد و جسدش را به آتش كشيد.
ابن اثير نيز در اين باره نوشته است: هنگامي كه سپاه شام شكست خوردند، «ابراهيم بن اشتر» گفت: «من مردي را كشتم كه به تنهايي در زير پرچمي در كنار نهر خازر بود، برويد او را پيدا كنيد، من از او بوي مشك استشمام كردم و او را به دو نيمه كردم، دستهاي او در ناحيه شرق و پاهاي او (بر اثر ضربه شمشيرم) در غرب نهر افتاد.» مردم جستوجو كرده و او را پيدا كردند و متوجه شدند كه عبيدالله بن زياد است كه با شمشير ابراهيم به دو نيم شده است. سپس سر او را از تنش جدا كردند و بدنش را سوزاندند.
حرمله بن کاهل//
همان سنگدل لعيني بود كه با تير سه شعبه گلوي حضرت علي اصغر(ع) را شكافت. «منهال بن عمرو»: من پس از آنكه از مكه بازگشتم نزد امام سجاد(ع) رفتم، امام به من فرمود: آيا از «حرمله بن كاهل» خبر داري كه در چه حالي است؟ عرض كردم: «هنگامي كه از كوفه خارج شدم او زنده بود.» امام زين العابدين(ع) دستانش را به سوي آسمان بلند كرد و فرمود: «خدايا! حرارت آتش را به او بچشان، خدايا حرارت آهن را به او بچشان»!(بحارالانوار 45 ص 322)
هنگامي كه به كوفه بازگشتم، «مختاربن ابي عبيده ثقفي» قيام كرده بود و او از قبل با من دوست بود، پس از ديد و بازديدها سوار بر مركب شده و به طرف منزل مختار حركت نمودم و در بيرون خانهاش با او ملاقات كردم. مختار گفت: «از هنگامي كه حكومت كوفه در اختيار ما قرار گرفته به ديدن ما نيامدي و تبريك نگفتي و به ما كمك نكردي؟!» گفتم: «در اين مدت در مكه بودم و هم اكنون نزد تو آمدهام كه با هم صحبت كنيم.» پس از آن هر دو همراه هم به راه خود ادامه داديم تا اينكه به كناسه كوفه رسيديم. مختار در آنجا توقف كرد، مثل اينكه در انتظار كسي به سر مي برد. پس از مدت كوتاهي جمعي با شتاب به نزد او آمدند و گفتند: «اي امير! به تو بشارت ميدهيم كه حرمله بن كاهل دستگير شد!» هنگامي كه حرمله را آوردند مختار گفت: «خداوند را حمد و سپاس ميگويم كه مرا بر تو مسلط كرد.» سپس جلاد را خواست و به او دستور داد كه دستهاي حرمله را قطع كند. جلاد دستهاي او را از تنش جدا كرد، سپس دستور داد كه پاهايش را هم قطع كنند و چنين كردند، پس از آن گفت: «آتش بياوريد!» مأموران دستههاي ني را آوردند و آتش زدند و او را در آتش انداختند. منهال گفته است: در اين هنگام فرمايش امام سجاد(ع) به يادم آمد و بياختيار گفتم: «سبحان الله»! پس سخن امام سجاد را برلی مختار گفتم.
مختار گفت؛ «واقعا اين سخن را از علي بن الحسين(ع) شنيدي؟» گفتم: «آري به خدا سوگند خودم شنيدم كه حضرت اين سخن را فرمود.» ناگهان ديدم كه مختار از مركبش پايين آمد و دو ركعت نماز گزارد و سجدهاي طولاني كرد، سپس برخاست و سوار اسبش شد و من نيز سوار شدم و با هم به سوي منزل من آمديم. وقتي مقابل خانهام رسيديم، به مختار گفتم: «اگر امير موافق با شد به من افتخار دهد و خانهام را مزين به حضور خود نمايد و در خانه ما غذا تناول فرمايد.» مختار گفت: «اي منهال! تو خود مرا خبر دادي كه علي بن الحسين(ع) دعاهايي كرد كه به دست من مستجاب شده است و با اين وجود مرا به غذا خوردن دعوت ميكني؟ امروز به شكرانه اين كه خداوند به من توفيق داد كه دعاي آن حضرت به دست من مستجاب شود، روزه گرفتهام.»
سرهای بریده ملعونان در پیش پای امام سجاد(ع)
مختار سرهاي بريده لشكر شام و سر منحوس «ابن زياد» و فرماندهان لشكر شام را با سي هزار دينار به حضور محمد بن حنفيه كه در مكه بود فرستاد و محمد حنفيه از ديدن سرهاي قاتلان خاندان حسين(ع) به سجده افتاد و شكرالهي را به جاي آورد. سپس آنها را به محضر امام سجاد(ع) فرستاد، هنگامي كه سر بريده «ابن زياد» و فرماندهان لشكر شام را به محضر امام سجاد(ع) فرستادند، آن حضرت مشغول خوردن غذا بودند و با ديدن اين منظره به سجده افتاد و شكر خداي را به جا آورد.
سپس مختار را دعا كرد و فرمود: «روزي كه سرمبارك پدرم مقابل ابن زياد بود از خدا خواستم كه روزي فرا رسد كه من نيز شاهد سربريده او باشم.»

حصار تنهایی

پیوند ما از جنس جنون بود

مشتبا وارد می شود!

وضعیت سلبریتی ها در سال 97

كمي دركمان كنيد!

مه لقا بانو / قسمت اول

تیر خلاصی

غرق در دنیای مجازی

شاید بشود گفت برگشت!

دل نشکنیم

من چه گویم

دروغ...!

از خوشی ها بخوانیم

کارگر را چه به زندگی؟

آن خانه

سیاستزدگی تا کجا؟

گور دستهجمعی بود آن پناهگاه

سناریو عجیب

تفسیر انیمیشن کوتاه loe
