مورچه ها

بالاخره چشمهایم را میگشایم.
گرما... گرما چند دقیقه ایست که خوابم را به هم زده. توی تختم جا به جا میشوم. احساس خارش ناخجستهای در تمام سرم میکنم. کمتر از یک روز پیش دوش گرفته بودم، و اکنون مجددا در عرق و شورهی خود، میغلتم. هوا گرم است. بیش از حد گرم است...
خودم را از تخت پایین میاندازم و درحالی که سردردی ناشناخته شروع میشود، به امید واهی یک نسیم خنک، پنجرهی آن سوی اتاق را میگشایم. بادی بیابانی و خشک، به نرمی بر صورت ترک زدهام دست ملاطفت میکشد. دست ملاطفتش اما، لبهای از قبل پوسته انداختهام را خون میاندازد.
پنجره را میبندم و به سوی اتاق بازمیگردم. گویی دو کوه - یکی از کتاب و دیگری از لباس - همین چند لحظهی پیش توسط معدنچیان در این اتاق منفجر شدهاند. تکههایی از غذاهای چند روز پیش، و حتی زبالهی باقی مانده از پیتزای یک ماه قبل، در زیر تخت به چشم میخورد. اما آنچه در اثنای این گرما و سردرد و بیتعادلی مطلق، بیش از هر چیز توجهم را به خود جلب میکند، ردیفی منظم از مورچههاست که به موازات لبهی فرش در حال عبور و مرورند.
این خانه هرگز مورچه نداشته. پس آنها از کجا آمدهاند؟ تلاشم برای یافتن مبدا و مقصد آنها، راه به جایی نمیبرد. اما هنگامی که دومرتبه خودم را روی تخت می اندازم، فکر جدیدی به ذهنم خطور میکند: شاید آنها بتوانند در ازای این همه نعمت، اتاقم را مرتب کنند؟
گرما طاقت فرساست. گرما، مدهوش کننده و حتی میشود گفت، هذیانآور است...
Mim_jeem_jan
[دخــتر آبــــــان]